انسان کامل و انسان ناقص
در علوم انسانی میبینیم سخن از انسان کامل و انسان ناقص است، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقی و متعالی است. آن انسانی که از نظر علوم انسانی، از نظر علوم اخلاقی، از نظر علوم اجتماعی ممکن است کامل باشد و ممکن است ناقص، قابل ستایش و تقدیر و تکریم باشد و یا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلکه شایسته تحقیر باشد، کدام انسان است؟ معیار انسانیت چیست و در کجاست؟ این چگونه است که میان مثلًا چومبه و لومومبا فرق میگذاریم؟ در چه چیزِ آنها فرق میگذاریم؟ چه چیز، یکی را انسان منحطّ قابل نکوهش و حتی مستحق اعدام قرار داده است و دیگری را انسانی قابل ستایش؛ با اینکه از جنبههای زیست شناسی اگر هر دو را کالبدشکافی کنند شبیه یکدیگرند، حتی جهازات روانیشان هم شبیه یکدیگر است: هر دو دارای قلب، سلسله اعصاب، کبد، کلیه، ماهیچهها، معده و ... هستند و چه بسا که اعضای بدن انسان قابل نکوهش از اعضای بدن انسان متعالی بهتر کار کند. پس چه چیز در این است و چه چیز در آن که باعث تفاوت ایندو شده است؟. این همان مسئله بسیار بسیار مهمی است که از قدیم در علوم انسانی و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است. مثلًا قرآن انسانهایی را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته مسجودیت ملائک میداند، چنانکه میگوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید. ولی در مورد انسانهایی نیز میگوید که چهارپایان بر اینها برتری دارند. چه مقیاسها و معیارهایی است که این مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟ این
امر به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتی مسئله انسان در سطحی قرار گرفته است که با موضوع خدا هم صددرصد بستگی ندارد؛ یعنی فیلسوفان مادی جهان هم که به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مسئله انسان و انسانیت و مسئله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح کردهاند. در اینجا این سؤال مطرح میشود که از نظر مکاتب مادی، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایی هستند و ملاک برتری و ملاک فروتری چیست؟ این سؤال بود، حال ببینیم جواب چیست.
نظریات مختلف درباره معیار انسانیت:
۱. علم
. آیا ما میتوانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم که انسانها از نظر زیست شناسی با یکدیگر مساوی هستند ولی یک چیز هست که اکتسابی یعنی به دست آوردنی است و با آن معیار، انسانیت با غیرانسانیت تفاوت میکند؛ مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است؟ هر اندازه که انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا کند، انسانتر است و هر اندازه که از علم و دانش بیبهرهتر باشد، از انسانیت بیبهرهتر است. بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسی که هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسانتر است و همینطور ... در دوره دانشگاه هم دانشجویی که سال آخر را طی میکند از دانشجویی که سال ماقبل آخر را طی میکند انسانتر است. در میان علما و دانشمندان نیز هرکدام که معلوماتش بیشتر است انسانتر است. آیا اینکه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست، میتواند مورد قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را براساس دانششان ستایش یا نکوهش میکنید؟ ابوذر را که شما ستایش میکنید آیا به دلیل این است که دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهای زمان خودش بیشتر بوده است؟ اینکه معاویه مورد نکوهش و در مقابل، ابوذر مورد ستایش شماست آیا به این دلیل است که شما حساب کردهاید و دیدهاید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمیکنم که تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هر که عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم که در زمان ما اینشتین- که از همه دانشمندان عالَم شهرتش بیشتر است و واقعاً هم شاید از همه دانشمندان عالَم عالِمتر بود- انسانترین انسانهای زمان ما بوده است.
۲. خلق و خوی
. نظریه دیگر این است که انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبربودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمیشود نفی کرد اما این مسلّماً کافی نیست. اگر هم دخالتی دارد، یکی از پایههای انسانیت است. تازه در اصلِ پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض میکنم. این نظریه میگوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش. خلق و خوی یک مسئله است و آگاهی مسئله دیگر. ممکن است انسان، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او خلق و خوی انسانی نباشد، بلکه خلق و خوی حیوانی باشد، چطور؟ یک حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است که با آن غرایز آفریده شده است، جبر غرایز بر او حکومت میکند؛ یعنی در مقابل غریزهاش یک اراده حاکم ندارد و حتی او همان غریزه خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر میگوییم سگ یک حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است. اگر میگوییم مورچه یک حیوان حریص یا مآل اندیش است، حرص یا مآل اندیشی برای این حیوان یک غریزه است. جبر غریزه بر او حکومت میکند و بس. انسانهایی در جهان هستند که همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اوّلی طبیعی را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانی نساختهاند، خودشان را تربیت نکردهاند، انسان طبیعی هستند، یک انسان صددرصد موافق طبیعت، انسانی که در درون خودش محکوم طبیعت خودش است. علم او چطور؟ علم، آگاهی و چراغ است. او در حالی که محکوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت میشود که شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مکان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت میدهد به طوری که بر زمان گذشته اطلاع پیدا میکند، زمان آینده را پیش بینی میکند، از منطقه خودش خارج میشود و به منطقههای دیگر میرود تا آنجا که از کره خودش هم خارج میشود و به کره دیگر میرود.
ولی مسئله خلق و خوی یک امر دیگر است، غیر از مسئله آگاهی است. به عبارت دیگر آگاهی، به آموزشهای انسان ارتباط پیدا میکند و خلق و خوی به پرورشهای انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت کنند، عادت و پرورش دهند و این، یک سلسله عوامل غیر از عامل آموزش میخواهد، به این معنی که عامل آموزش، شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط کافی. نظریه اول که معیار انسانیت را تنها دانش میدانست، خیال نمیکنم که چندان قابل قبول باشد. بعد عرض میکنم که چه اشخاصی همین نظریه را دنبال کردهاند. ولی نظریه دوم که سراغ خلق و خوی میرود، طرفداران بیشتری دارد. اما تازه این مسئله مطرح است که کدام خلق و خوی معیار انسانیت است؟ در اینجا هم چند نظریه است:
انساندوستی
یکی اینکه آن خویی که معیار انسانیت است محبت است، انساندوستی است و مادر همه خویهای خوب دیگر، محبت است. پس اگر کسی خلق و خویاش براساس انساندوستی بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت دیگران همان قدر اندیشیدن که به سرنوشت خود و بلکه به سرنوشت دیگران بیشتر از سرنوشت خود اندیشیدن. در منطق دین اسم این را «ایثار» میگذارند. در کتابی نوشته بود: یک دستور که در تمام ادیان جهان یافت میشود این است: برای دیگران همان را دوست بدار که برای خود دوست میداری و برای دیگران همان را مپسند که برای خود نمیپسندی. در احادیث ما به این عبارت است: احْبِبْ لِغَیْرِکَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اکْرَهْ لَهُ ما تَکْرَهُ لَها «۱» برای دیگری همان را بخواه که برای خود میخواهی و برای او همان را نپسند که برای خود نمیپسندی. این منطق، منطق محبت است. چنانکه میدانید در مکتب هندو و هم در مکتب مسیحیت روی کلمه «محبت» زیاد تکیه میشود؛ میگویند در همه موارد محبت کنید. اصلًا غیر از محبت مسئله دیگری مطرح نیست. البته در این دو مکتب یک انحرافی هست؛ یعنی آنها میگویند محبت، ولی محبتی که آنها میگویند نوعی تخدیر است. این هم نظریهای است و بعد باید درباره آن صحبت کنیم که آیا محبت به تنهایی برای معیار انسانیت بودن کافی است یا نه؟. گفتیم در نظریه خلق و خوی، اولین حرفی که در معیار انسانیت مطرح است انساندوستی است. انسان اخلاقی یا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانی است که انساندوست باشد. با این معیار یک مقدار از مشکلاتمان حل میشود. اگر از ما بپرسند: ابوذر را که شما بر معاویه ترجیح میدهید، برای چه ترجیح میدهید؟ دیدیم با معیار اول یعنی ملاک برتری را دانش و آگاهی صِرف دانستن، این ترجیح ما جور درنمی آمد ولی با معیار دوم یک مقدار این مسئله حل میشود. میگوییم: معاویه انسانی بود فقط در فکر خودش و برای خودش، و انسانهای دیگر را برای اشباع جاه طلبیهای خود به زور استثمار کرده بود. پس او یک موجود خودخواه، خودپسند و خودپرست بود. ولی ابوذر برعکس، با اینکه همه امکانات برایش فراهم بود و همین معاویه حاضر بود بهترین شرایط زندگی را برای او فراهم کند، به خاطر اینکه معاویه حقوق مردم را پایمال کرده بود و برای اینکه به سرنوشت دیگران میاندیشید، با همین معاویه جبّار مبارزه کرد تا آنجا که جانش را بر سر این کار گذاشت و در تبعیدگاه رَبَذه در غربت جان داد. پس اینکه ما ابوذر را انسان میدانیم و معاویه را انسان نمیدانیم بلکه یک حیوان میدانیم، به خاطر این است که معاویه فقط در فکر آخور خودش بود و ابوذر در فکر انسانهای دیگر. ما چرا علی علیه السلام را یک انسان کامل میدانیم؟ برای اینکه درد اجتماع را حس میکرده، برای اینکه «من» او تبدیل به «ما» شده بود، برای اینکه «خود» او خودی بود که همه انسانها را جذب میکرد. او به صورت یک فرد مجزّا از انسانهای دیگر نبود بلکه واقعاً خودش را به منزله یک عنصر، یک انگشت، یک عصب در یک بدن احساس میکرد که وقتی ناراحتیای در یک جای بدن پیدا میشود، این عضو ناآرام و بیقرار میگردد. و اصلًا این تعبیرات مال خود اوست؛ قبل از اینکه در قرن بیستم فلسفههای اومانیستی این حرفها را بیاورند علی علیه السلام اینها را گفته است. وقتی که خبردار میشود که عامل او (فرمانداری که از ناحیه او منصوب است) در یک مهمانی شرکت کرده است، نامه عتاب آمیزی به او مینویسد که در
نهج البلاغه هست. حال چه مهمانیای بوده است؟ آیا آن فرماندار در مهمانیای شرکت کرده بود که در سر سفره آن مشروب بوده است؟ نه. در آنجا قمار بوده؟ نه. در آنجا مثلًا زنهایی را آورده و رقصانده بودند؟ نه. در آنجا کار حرام دیگری انجام داده بودند؟ نه، پس چرا آن مهمانی مورد ملامت قرار میگیرد و نامه تند نوشته میشود؟ میگوید: وَ ما ظَنَنْتُ انَّکَ تُجیبُ الی طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمُ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ «۱». گناه فرماندارش این بوده که بر سر سفرهای شرکت کرده است که صرفاً اشرافی بوده، یعنی طبقه اغنیا در آنجا شرکت داشته و فقرا محروم بودهاند. علی علیه السلام میگوید: من باور نمیکردم که فرماندار من، نماینده من پای در مجلسی بگذارد که صرفاً از اشراف تشکیل شده است. بعد راجع به خودش و زندگی خودش برای آن فرماندار شرح میدهد. درباره خود میگوید درد مردم را از درد خودش بیشتر احساس میکرد؛ درد آنها سبب شده بود که اساساً درد خود را احساس نکند. سخنان علی علیه السلام نشان داده که او واقعاً دانا و دانشمند و حکیم بوده است. اما علی را که اینقدر ستایش میکنیم نه فقط به خاطر این است که باب علم پیغمبر بوده که پیامبر فرمود: انَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها «۲» ؛ بیشتر از این جهت ستایش میکنیم که انسان بود، این رکن از انسانیت را داشت که به سرنوشت انسانهای محروم میاندیشید، غافل نبود، درد دیگران را احساس میکرد، چنانکه سایر ارکان انسانیت را هم داشت.
۳. اراده
. مکتب دیگر میگوید: معیار انسانیت «اراده» است، اراده مسلطکننده انسان بر نفس خود. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرایز خود، بر شهوات خود، به طوری که هر کاری که از انسان صادر میشود به حکم عقل و اراده باشد نه به حکم میل. فرق است میان میل و اراده. میل در انسان یک کشش و جاذبه است، جنبه بیرونی دارد، یعنی رابطهای است بین انسان و شئ خارجی که آن شئ انسان را به سوی خودش میکشد. مثل آدم گرسنه که میل به غذا دارد. این میل یک جاذبه است که انسان را به طرف خود
میکشد. یا مثلًا تمایل جنسی یک جاذبه است، یک میل است که انسان را به سوی خود میکشد. حتی خواب هم همینطور است؛ خواب انسان را به سوی خودش میکشاند، انسان به سوی آن حالتی که نامش «خواب» است کشیده میشود. میل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوی خودش میکشاند و امثال اینها. ولی اراده بیشتر جنبه درونی دارد، برعکسِ میل است، انسان را از کشش امیال آزاد میکند یعنی امیال را دراختیار انسان قرار میدهد. هرطور که اراده میکند کار میکند نه هرطور که میلش بکشد. تابع تصمیم و فکر بودن غیر از تابع میل بودن است؛ نوعی تسلط بر امیال است. اگر توجه کرده باشید علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیشتر تکیهشان روی مسئله اراده بوده است، اراده حاکم بر میلهای انسان. میگفتند معیار و میزان انسانیت، اراده است. حیوان موجودی است تابع جبر غریزه که همان میلها باشد ولی انسان موجودی است که میتواند به حکم اراده و به حکم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد، میتواند اراده کند که بر ضد میل خودش رفتار و عمل کند. پس آن کسی انسان است که بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه که انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانیت بدور است. درباره تسلط بر نفس امّاره، در اسلام تأکید فراوان شده است. داستان کوچکی را در این زمینه- که شاید شنیده باشید- نقل میکنم:. نوشتهاند پیغمبر اکرم در مدینه از محلی عبور میکرد. گروهی از جوانان مشغول زورآزمایی بودند به این ترتیب که سنگ بزرگی را بلند میکردند (مثل اینهایی که هالتر برمیدارند) تا ببینند چه کسی بهتر میتواند آن را بلند کند. این هم مثل همه مسابقات احتیاج به داور دارد، چون گاهی دو نفر وزنه را نزدیک به یکدیگر برمیدارند. وقتی پیغمبر اکرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هیچ داوری بهتر از پیغمبر نیست: یا رسول اللَّه! شما اینجا بایستید و میان ما داوری کنید که کدامیک از ما بهتر وزنه را بلند میکنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله قبول کرد. آنها مشغول شدند. آخر کار، پیغمبر فرمود: میخواهید بگویم از همه شما قویتر و نیرومندتر کیست؟ بله یا رسول اللَّه! فرمود: از همه قویتر و نیرومندتر آن کسی است که وقتی به خشم میآید، خشم بر او غلبه نکند بلکه او بر خشمش غلبه کند، و خشمْ او را در راهی که رضای خدا نیست نیندازد، بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه که از چیزی خوشش میآید، آن خوش آمدنْ او را به غیر رضای خدا نیندازد و بتواند بر رضای
خودش، بر میل و رغبت خودش مسلط شود. یعنی پیامبر آن زورآزمایی بدنی را فوراً تحلیل و تبدیل به یک مسابقه روحی کرد و مسئله قوّت بازو را روی قوّت اراده [تحلیل نمود،] گفت البته این هم یک کاری است؛ آن که بازویش قویتر است مردتر است اما مردی فقط به زور بازو نیست، زور بازو یکی از نشانههای کوچک آن است. اساس مردی در قوّت اراده است. ملّای رومی میگوید:
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی چنینم کو به کو
ما علی علیه السلام را که شیر خدا میدانیم، مرد خدا میدانیم، چون در دو جبهه از همه مردتر بود: یکی جبهه بیرونی، اجتماعی، میدانهای مبارزه که هر پهلوانی را به خاک میافکند و از آن مهمتر، جبهه درون خودش که بر خودش مسلط بود؛ ارادهاش بر هر میلی، بر هر شهوتی، بر هر اندیشهای حاکم بود. این داستان که مولوی آن را در مثنوی آورده، چقدر از نظر مردی و قوّت اراده، فوق العاده است! چه تابلوی عالی و لطیفی است که یک جوان بیست و چهار پنج ساله، دشمن بسیار نیرومند خودش را به خاک افکنده است، میرود روی سینهاش مینشیند تا سرش را از بدن جدا کند. او به صورت علی علیه السلام تف میاندازد. طبعاً علی ناراحت میشود. موقتاً از بریدن سر او صرف نظر میکند. چند لحظهای قدم میزند، بعد برمیگردد. دشمن میگوید: چرا رفتی؟ میگوید: برای اینکه اگر در آن حال سر تو را بریده بودم، به حکم خشم خودم بریده بودم نه برای انجام وظیفهام و در راه هدفم و در راه خدا. اینقدر آدم بر خودش، بر اعصاب خودش، بر خشم خودش، بر رضای خودش مسلط باشد!. این هم یک نظر و یک معیار برای انسانیت است.
۴. آزادی
معیار دیگر برای انسانیت انسان، آزادی است. یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است که هیچ جبری را تحمل نکند، محکوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد، همه چیز را خودش آزادانه انتخاب کند. میدانید که در مکتبهای جدید روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی، بیشتر تکیه میشود؛ یعنی به هر اندازه که فرد بتواند آزاد زیست کند، به همان اندازه انسان است. پس آزادی معیار انسانیت است. این نظریه چطور است؟ آیا درست است یا نه؟ این نظریه هم مثل نظریات پیش، هم
درست است و هم نادرست؛ یعنی به عنوان جزئی از انسانیت انسان، درست است ولی به عنوان اینکه تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست. از نظر اسلام همانطور که محبت انسانها نسبت به یکدیگر تشویق و ترغیب و تقدیس و به آن دعوت شده است و همانطور که تسلط انسان بر نفس خود تقدیس و به آن دعوت شده است، حریت و آزادی هم تقدیس شده است. اسلام عجیب است! در همه این موارد حرفش را گفته است. در نهج البلاغه در وصیتنامهای که علی علیه السلام به فرزندشان امام حسن علیه السلام نوشتهاند، آمده است: اکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنِیَّةٍ خودت را، جان خویش را از هر کار پستی برتر بدار؛ تن به کار پست مده که جان تو بالاتر از کارهای پست است. فَانَّکَ لَنْ تَعْتاضَ مِمّا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً به جای آنچه که از جان خودت در مقابل شهوات میپردازی، چیزی دریافت نمیکنی. آنچه که از شرف خودت، از جان خویش در ازای یک میل و شهوت میپردازی، عوض ندارد. تا آنجا که میفرماید: وَ لا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللَّهُ حُرّاً «۱» هرگز خودت را بنده دیگری مساز که خدا تو را آزاد آفریده است. نمیخواهد بگوید که خدا تنها تو پسر من را که امام حسن هستی، آزاد آفریده بلکه تو به عنوان یک انسان را میگوید، چون مسئله خلقت است. این هم- که معیار انسانیت آزادی است- نظریهای است، چنانکه در مکتب اگزیستانسیالیسم در مورد معیار انسانیت، بیشتر روی مسئله آزادی تکیه شده است.
۵. مسئولیت و تکلیف
. معیار دیگر برای انسانیت، مسئولیت و تکلیف است که البته این بیشتر از کانت شروع شده، بعد هم در زمان ما روی آن خیلی تکیه کردهاند. میگویند انسان آن کسی است که احساس تکلیف کند، در مقابل انسانهای دیگر احساس مسئولیت کند (این غیر از محبت است، اشتباه نشود)، احساس کند که مسئول جامعه خویش است و حتی مسئول خودش است، مسئول عائله خودش است. مسئله مسئولیت در زمان ما دامنه وسیعی پیدا کرده است، خیلی هم روی آن تکیه میشود، ولی بحث است که ریشههای مسئولیت چیست؟ آزادی هم همینطور است. از کجا میشود اینها را
به دست آورد؟ انسان احساس مسئولیت را چگونه باید به دست آورد؟ یعنی چطور میشود که یک انسان احساس مسئولیت میکند؛ ریشه این احساس چیست؟ آیا با گفتن درست میشود؟ اینکه آدم بگوید من مسئولم، مسئولیت در وجدانش به وجود میآید؟ این وجدان مسئول را چه نیرویی میسازد؟ این هم خودش مطلبی است.
۶. زیبایی
. به یک مکتب دیگر هم اشاره کنم. این مکتب روی زیبایی تکیه میکند. افلاطون اخلاق را براساس زیبایی توصیف کرده است، میگوید: آن چیزی انسانی است که زیبا باشد. مثلًا عدالت را همه مکتبها میپسندند. یک مکتب عدالت را از روی محبت میپسندد. دیگری عدالت را از روی میزان اخلاقی آن میپسندد. یکی هم چون بین عدالت و آزادی خویشاوندی قائل است آن را میپسندد. دیگری ممکن است عدالت را با میزان مسئولیت بسنجد. افلاطون عدالت را با عینک زیبایی میبیند، میگوید: عدالت که خوب است (چه عدالت اخلاقی در فرد و چه عدالت اجتماعی در جامعه) به این دلیل خوب است که منشأ توازن میشود و ایجاد زیبایی میکند. جامعهای که در آن عدالت باشد زیباست. و همان حس زیبایی جویی بشر است که او را عدالتخواه کرده است. انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهای انسانی برسد، باید احساس زیبایی را در خود تقویت کند؛ ریشهاش زیبایی است. البته او توجه دارد که زیباییهای انسانی آن زیباییهای معنوی است. این هم یک مکتب. در جلسه دیگر «۱» مقداری درباره این مکتبها قضاوت خواهیم کرد تا ببینیم بالأخره چه میشود گفت. معیار انسانیت کدامیک از اینهاست؟ آن حرف زیست شناسی که دیدیم درست نیست؛ با معیار زیست شناسی نمیتوانیم انسانیت بسازیم. ببینیم درباره معیارهای فلسفی، اخلاقی و مذهبی چه میتوان گفت و اسلام در این زمینهها چه میگوید. و صلّی اللَّه علی محمّد و اله الطّاهرین.
دکتر مهراد جلالی...برچسب : نویسنده : mehradjalali بازدید : 94